کد خبر: ۳۶۱۵۲۰
تاریخ انتشار: ۲۷ دی ۱۳۹۵ - ۱۰:۲۱ 16 January 2017
باران که می بارد، بی هوا دلم در هوای او هوایی می شود.
این صدای آشنا باز به گوشم می رسد. صدای چکه کردن آب از ناودان توی کوچه، صدای شرشر باران که گوش کردن به آن لذت خاصی دارد. از پنجره ی اتاق کوچکم که به بیرون می نگرم تنهایی ام را حس می کنم. تنهایی من و خیابان که با هم عجین شده است. خیابان خیس٬ چراغ چشمک زن راهنما٬ باران نم نم٬ نور زرد خیابان ... همه و همه از شبی دراز خبر می دهد٬ شبی که انگار انتها ندارد.
در اتاق کوچکم قدم می زنم و با خود می گویم: آیا این باران خواهد شست دل چرکینی را؟ به تپش خواهد انداخت قلب گرفته ای را؟ به یاد من خواهد انداخت فکر بسته ای را...؟
امشب با تمامی قطره های باران درد دل کرده ام. به باران گفته ام به جای من شیشه ی پنجره اش را به صدا درآورد، به جای من صورتش را نوازش کند و به جای من با او زندگی کند. باران را دوست دارم چرا که بی ادعا٬ برای همه یکسان است؛ چراکه یادآور خداوند است برای من؛ چرا که یاد آور ألا بِذِکْرِاللّٰه تَطْمَئِنُ القُلوب است. چرا که بغض آسمان را می فشارد. چرا که باران است.
در آن سوی خیابان انگاری تنها تر از من هم هست. مردی از جنس شب. خدا می داند که تنهایی اش تا چه حد است که آن را با خیابان تقسیم کرده است. شاید از شدت تنهایی به بیرون آمده. شاید برای تنها شدن خیابان را سر پناه یافته. شاید... این شاید ها برای من است که در این شب دلگیر به فکر شاید های مردم افتاده ام.
نمی دانم چرا ولی حس عجیبی ست امشب، حسی که زجرم می دهد ولی دوستش دارم. این خاصیت باران است که با خودش رحمت می آورد. اینجاست که از خداوند خواستارم باران رحمتش را بر مردم نازل کند. رحمت برای دل های خسته٬ برای گیاهان سربسته٬ برای آدم های دل شکسته...
ای باران، ببار که این شب تلخ سحر ندارد...
اشتراک گذاری
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
* :
آخرین اخبار