بعضی انسانها در جایگاهی قرار دارند که بهصورت مستقیم با آینده نسلهای بعد از خود در ارتباط هستند.
معلمها افرادی هستند که پس از گذشت سالها باز هم در ذهن فرد فرد انسانها
باقی میمانند. افرادی که به ما آموختهاند چگونه زندگی کنیم، چگونه به
دنیا و اطرافمان عشق بورزیم و در مورد هر چیزی که در ذهنمان علامت سوالی به
وجود آورده است، کنجکاوانه برخورد کنیم و به دنبال جواب آنها باشیم.
همشهری با «محمد اعتقادی»، معلم 76ساله یزدی، به گفتوگو نشستیم.
درمورد تحصیلات خود مختصری توضیح دهید.
وقتی دوران ابتدایی را گذراندم، ادامه تحصیل تا دیپلم به دو دوره سیکل اول و
سیکل دوم تقسیم میشد. پس از گذراندن دوره ابتدایی در مدرسه ایرانشهر
ثبتنام کردم و چون تعداد دانشآموزان زیاد بود، عدهای از ما را برای
گذراندن سیکل اول به مدرسه مالامیری در میدان امیرچخماق فرستادند که این
مدرسه اکنون به مدرسه دانشآموزان استثنایی تبدیل شده است.
وقتی کلاس نهم را تمام کردم، به مدرسه ایرانشهر منتقل شدم و پس از گذراندن 3
سال و اخذ دیپلم علومطبیعی از مدرسه ایرانشهر، تازه متوجه شدم که مثل
تمام سربازها، باید لباس نظامی بپوشم ولی چون در آن سالها مدرک دیپلم
اعتبار ویژهای داشت، پس از گذشت چندماه آموزش نظامی، وارد سپاه دانش شدم.
-
با این حساب ورود به نظام آموزشی آنقدرها هم دشوار نبود؟
فکر نکنید معلم شدن کار راحتی بود، چون هر کس که میخواست وارد کار تدریس
شود، یا باید دورههای دانشسرا را میگذراند یا در امتحانات سخت ورودی شرکت
میکرد، ولی موضوع جالبی که میتواند به آن اشاره کرد این است که اگر یک
معلم برای خواستگاری دختری پیشقدم میشد و خانواده عروس نمیخواستند
دخترشان را عروس کنند، میگفتند ما دختر به پلیس ندادهایم، آن وقت به معلم
دختر بدهیم.
-
حقوق و مزایایی که دریافت میکردید جوابگوی نیازهایتان بود؟
سال 45 در اولین مدرسهای که بعد از خدمت در شهرستان زارچ، مشغول به کار در
آن شدم، ماهانه 343 تومان حقوق میگرفتم، با این مبلغ زندگی روزمره را
میگذراندم، خانه ساختم و نیز مقداری از آن را پسانداز کردم.
-
پس از گذشت 23 سال شما هنوز هم همان پوشش و رفتار یک معلم خوشپوش را دارید، چگونه است که شما هنوز آن شخصیت را حفظ کرده اید؟
آدمها هر قدر هم که بگذرد، ماهیت خود را حفظ میکنند و قرار نیست اتفاق
خاصی در رفتارشان ایجاد شود. به نظر من شما باید میپرسیدید که چرا ما از
ابتدا این گونه رفتاری داشتیم.
شغل ما ایجاب میکرد تمیز، خوشپوش و با ادب باشیم؛ چراکه بهصورت مستقیم
با شعور و ادب نسل آینده سروکار داشتیم. نمیشود گفت همه افراد اینگونه
بودند، ولی اکثر افرادی که من با آنها در ارتباط بودم، اینگونه رفتار
میکردند.
-
تفاوتی در نسلهای گذشته با نسل امروز مشاهده میکنید؟
شاید برای نسل امروز کمی ناراحتکننده باشد ولی همیشه باید حقیقت را گفت،
حتی اگر تلخ باشد. نسلی که من برای اولین بار با آنها برخورد کردم، بیشتر
تشنه سواد و آموزش بودند، چون به یاد ندارم که در 30سال تدریسم، یکی از
دانشآموزانم بیمورد نظم کلاس را به هم زده باشد.
آن زمان کسی پا به مدرسه میگذاشت که واقعا برای درسخواندن آمده بود. چون
کسی که به دنبال گذران وقت بود، به مدرسه نمیآمد. آن زمان حرمتها را نگه
میداشتند. معلم جایگاهی داشت که کسی این اجازه را به خود نمیداد که به او
بیحرمتی کند.
-
چه شد که پس از بازنشستگی خانهنشین نشدید؟
سال 73 بازنشسته شدم و برعکس بازنشستههایی که فکر میکنند دنیا به آخر
رسیده و باید در خانه بنشینند و هیچ کاری انجام ندهند، به کار ادامه دادم و
فقط خودم را در آموزشوپرورش بازنشسته کردم و پس از آن وارد شغل آزاد
شدم، چون زمینه آن را نیز داشتم.
در این 24 سال بازنشستگی به فروش برنج، قند و نبات مشغول بودم و هماکنون در مغازهای در میدان امیرچخماق، مشغول فعالیت هستم.
-
شما ساکن میدان امیرچخماق بودید، درصورت امکان، درباره گذشته میدان، مختصری توضیح دهید.
اگر بخواهید از حوالی میدان امیرچخماق بدانید، باید قبل از هر چیز به
ذوالفقار اشاره کنم؛ چون از زمانی که حافظهام یاری میکند، کنار نخل
امیرچخماق در فضای باز میدان، یک جگرکی داشت و مغازهها و تشریفات امروز
وجود نداشت. او روی یک منقل، سیخهای جگر را کباب میکرد و هر 10 سیخ کباب
را یک ریال میفروخت.
شاید بتوان گفت پایهگذار جگرکیهای زیر بازار حاجی قنبر ذوالفقار بود. پس
از او نیز پسرانش شغلش را ادامه دادند و روزبهروز تعداد جگرکیهای امیر
چخماق بیشتر و بیشتر شد.
-
در حوالی میدان امیرچخماق، اتفاق قابلتوجهی افتاده است که هنوز در ذهنتان باقی مانده باشد؟
سال 28 وقتی در مصلی سخنرانی انتخابات بود، تقریبا 8 سالم بود و برای
بازیگوشی یا ماجراجویی روی بام مصلی نشسته بودم که بین سخنان آقای «عباس
استادان» تیراندازی شد.
خیلی ترسیده بودم، از پلهها پایین آمدم و شاید ترسناکترین صحنه عمرم را
دیدم. مردم از ترس به این طرف و آن طرف میدویدند. چند تیر شلیک شد و من به
قسمت زنانه پناه بردم. یک زن، که هیچ وقت چهره او را از یاد نمیبرم، زیر
چادر آبی سورمهای خود من را پنهان کرد.
همه از مصلا بیرون رفته بودند که یکی از ماموران هرچه به زن میگفت که چرا
از مصلا بیرون نمیروی، جواب داد نمیتواند حرکت کند و زمانی که مامور حساس
شد، به او گفت یک بچه به من پناه آورده است که حتی او را نمیشناسم، ولی
با او کاری نداشته باشید. آن مامور ما را به بیرون از مصلی برد که انگار
همه دنیا را به من داده بودند.