به نام خدا
روزی روزگاری
خاطرات غلامعباس حسن پور
قسمت هفتاد و سوم
پاییز سال ۱۳۸۸ یاد آقای مسعود روانان افتادم .
ایشان در سال ۱۳۵۵ سپاه دانش یا همان سرباز معلم روستای عراقیه فراهان استان مرکزی بود .
شخصیت ایشان طوری بود که با همه مردم روستا رفاقت صمیمانه برقرار می کرد .
مردم روستا هم ایشان را دوست داشتند .
سال۱۳۵۶ دوران سربازی ایشان به پایان رسید و پس از خداحافظی و طلب حلالیت از اهالی روستا و گرفتن عکس های یادگاری با اهالی روستا و مراسم وداع به شهر خود شهرستان کازرون استان فارس مراجعت نمود .
سال های ۱۳۵۷و ۱۳۵۸ جهت دیدار مجدد به روستای عراقیه آمد و مردم روستا از ایشان استقبال نمودند .
از سال ۱۳۵۹ به بعد دیگر به روستای عراقیه نیامد .
مردم فکر می کردند که ایشان در زمان دفاع مقدس به شهادت رسیده است .
سال ۱۳۸۸ با مرکز اطلاعات مخابرات شهرستان کازرون تماس گرفتم . شماره تلفنی را به من دادند .
با آن شماره تماس گرفتم اما تلفن بوق مخصوص تلکس می خورد و کسی جواب تلفن را نمی داد .
روز بعد دوباره با اطلاعات مخابرات کازرون تماس گرفتم و پرسیدم آیا به غیر از مسعود روانان تلفن دیگری به نام روانان ثبت شده است ؟ .
گفتند چند شماره به نام روانان ثبت شده است .
چند شماره به من دادند .
با یکی از شماره ها تماس گرفتم ، خانمی گوشی تلفن را برداشت . گفتم ببخشید خانم در سال ۱۳۵۵ آقایی به نام مسعود روانان در روستای ما عراقیه فراهان سرباز معلم بوده است .
آیا شما ایشان را
می شناسید .
جواب داد بله ایشان برادرم هستند .
تلفن همراه برادرش را به من داد .
با ایشان تماس گرفتم بعد از سلام و علیک . اقای روانان گفت ببخشید شما ؟
گفتم من غلامعباس حسن پور
از روستای عراقیه هستم .
پرسید پسر عمو ولی هستی ؟
گفتم بله .
گفت به به ! آقای حسن پور بعد از سال های سال یاد من افتادی ؟ !
خیلی خوشحالم کردی !. امروز بهترین روز من است که شما تماس گرفتید .
از احوال خانواده پرسید .
از مردم روستا پرسید .
اوضاع مردم عراقیه از سال ۱۳۶۰ تاکنون را مفصلا َشرح دادم .
مرا به کازرون دعوت کرد و گفت باخانواده به کازرون تشریف بیاورید در خدمت باشم .
ازآقای روانان تشکر کرده و من هم آدرس منزل خود را به ایشان داده وآقای روانان را به اراک دعوت نمودم .
سال ۱۳۹۱ ایشان به شهرستان تفرش جهت مراسم ترحیم اقوام خود آمده بود و با من تماس گرفت و گفت با همسر و خواهر همسرم تفرش هستیم .
با خودرو خود به تفرش رفتم و ایشان و خانواده اش را به منزل خود آوردم .
چند روز در اراک بودند .
مردم عراقیه متوجه شدند که آقای روانان در منزل من تشریف دارند آنها ایشان را برای صرف ناهار یا شام به منزل خود دعوت می کردند .
روزی به اتفاق ایشان و با خانواده به سرچشمه محلات رفتیم و ناهار را در پارک با صفای سرچشمه صرف نمودیم .
روزی هم به روستای عراقیه رفتیم و به اتفاق آقای روانان به منزل روستائیان عراقیه رفتیم .
پنج روز بعد خدا حافظی کردند و به شهر خود باز گشتند .
خاطره ادامه دارد .