توضیج: بخشی از رمان بُرج قحطی نوشته هادی حکیمیان(برنده جایزه ادبی اشراق بخش ویژه رمان انقلاب)در این مجال ارائه می گردد. این رمان از سوی انتشارات شهرستان ادب آخرین مراحل چاپ را می گذراند و در نمایشگاه بین المللی کتاب تهران رونمایی خواهد شد. این داستان به یک رخداد خیالی در دهه های دور در یزد می پردازد.
***
وقتِ توت بود. عبدالرّضاخان یاغی شده بود و ما شبها به دنبال یک دخترک مینیاتوریِ تاربه دست میگشتیم توی شهر.
این یک سطر و نیم میخورد پای بروشور تبلیغاتی نمایش. یک برگ کاغذ قرمزرنگ در قطع آ-پنج که نمایی از برج و باروی قدیم شهر را با ترکیب بندی سیاه نشان میداد و سواری که شمشیربه دست و نعرهزنان، سیاهی شب را همراه باد و باران میشکافت و میآمد جلو. عنوان نمایش برج قحطی بود؛ یک نمایش تاریخی.
تمام هزینههای ساخت دکور، نورپردازی، دوخت ودوز لباس و مخلّفات گریم افرادی با شکل و شمایل آدمهای عهد قاجار را علیارفع خان، فرماندار اسبق یزد، میداد. پیرمرد خودش اهل این بازیها نبود. تودار بود و ترجیح میداد از حال و آینده بگوید تا گذشتههای به قول خودش تنیده در ساس و شپشِ این شَعربافهای گشنة هیچیندار.
زن امریکایی دکتر رودکی، آن هم توی یک مهمانی خصوصی و بعد اینکه خدمتکارها میز شام و تهماندههای غذا را جمع کرده بودند، یک سیگار کنت پایهبلند آتش زده بود و در حالی که بچه گربة سفیدش را آرام روی قالی مرغ و ماهیدار اتاق میگذاشته، چرخیده بود طرف علیارفع خان و با آن فارسی الکنش گفته بود:
ـ جناب ارفع خان پیشنهاد دارم من که به مناسبت آمدو رفت ملکه به یزد، یک پیِس تاریخی باید برده شود روی سِن. یک چیزی که فرهنگ باشد، در ضمن سیاست بوده باشد، هنر و یک-قدری هم از زندگی مردم اینجا؛ یک تیاتر باشکوه.
دکتر رودکی آن شب جلوی بقیه مهمان ها و موقع خاموش کردن نصفه سیگارش توی نعلبکی نقرهکار اصفهان چیزی نگفته؛ سرش داغ بوده و حتی قرار فردا صبحش با هوشنگ پسران را هم فراموش کرده بوده و علیارفع خان که با اکراه به حرفهای زن دکتررودکی و دو-سه تا هم پالکی های دیگرش علاقه نشان میداده، قطعاً شور و ولع دخترش را موقع طرح اولیۀ این پیشنهاد ندیده است. برای همین هم اول تا آخر حرف زدن یک بانوی جوان و جذّاب امریکایی را فقط سر تکان داده و آخر کار هم با اشارۀ انگشت سبابۀ دست چپ به دکتر رودکی گفته:
ـ حقیقتاً که اعلی حضرت، مردمان بزرگی را به جهت دوستی برگزیده جناب دکتر. تصدیق میفرمایید حکماً.
شوخی شوخی قضیّة نمایش جدّی شده بود و نمیدانم چه کسی و اصلاً روی چه حساب، نشانی مرا به دختر علیارفع خان داده بود که زنگ زده بود به کتابخانه و توی مخزن میان مجلّههای دهة بیست، دنبال چیزی میگشتم گویا که جهانگیر تِفاق، یکی از کتابدارها بود و اسمش را تازه نیم ساعت قبل گفته بود و لَخلَخکنان همراه یک جفت سرپایی سرخ مارک کفش ملّی آمد که تلفن شما را میخواهد. آخرین شمارة مجلة مهر به سردبیری ایرج افشار توی دستم بود و رفتم طرف میز امانت و گوشی را که گرفتم، خودش بود. دختر علیارفع خان که البته نمیشناختم و گفت از هر کس بپرسید میشناسد پدرم را و من هم گفتمش:
ـ آشنایی من با تئاتر خیلی نیست. یک چیزی در حدّ کارهای دانشجویی و البته چند تا نمایشنامه هم نوشتهام که کمیسیون نمایش ادارة فرهنگ و هنر تهران مجوز نداده هنوز. اصلاً اگر مایل باشید، یک جوری که زحمت نشود و بفرمایید، میدهم بیاورند خدمتتان.
اصلاً جدی نگرفتم و حتی جهانگیر تِفاق مشتاقتر از من بود. اول فکر کرده بودم باید علاقهمند به تئاتر و این جور دیوانهبازیها باشد. چه قندی هم توی دلم آب شد وقتی که شوق و ذوقش را دیدم. پنهانی برای خودم چه خوشحالیها که حداقل یک نفر همدل و همزبان یافتهام اما چند روز بعد، کاشف به عمل آمد که همة فضولیها برای فهمیدن نقش دختر علیارفع خان بوده توی این قضیه و چه داستانها که نساخته بود با کتابدارهای دیگر بر سر همان مکالمة ده دقیقهای من با دختر فرماندار اسبق شهر. چند ماهی بود بیخبر از سُروکی مانده بودم تنها، دل و جرئت رفتن به بیابان و گشتن پی او هم نبود. اصلاً دستور خودش بود به عنوان مافوق تشکیلاتی که بمانم توی شهر تا برگردد. برای همین هم تلنگر این نمایش و فکر یک کار تازه که آمد، ناخواسته پریدم جلو؛ درست عینهو بچهای که از گشنگی هجوم میبرد طرف یک پستانک پلاستیکی و چه ملچ و ملوچی هم...
بعد دو-سه تا تلفن دیگر، بنا شده بود طرّاح صحنه و لباس، گریمور، نورپرداز، گروه موسیقی و حتّی سه تا هنرپیشههای اصلی، همه از تهران بیایند. بقیة نقشهای جزئی و حاشیهای هم تقسیم میشد میان هنرمندان آماتور تئاتر یزد. تا آمدن ملکه سه ماه فرصت بود و توی این مدّت میشد همه کار کرد.
همه جا تاریک بود. بعد رعدوبرق میزد و نمایی از برج و باروی قدیم یزد دیده میشد. آن دورها پشت دروازة شهر، سربازهای دشمن همهمه میکردند. طبل و شیپور جنگ نواخته میشد و مردی شمشیربه دست و خونآلود از میان خاک و باد و باران، تاریکی را میشکافت و جلو میآمد.
بنا بود نمایش این طور شروع شود؛ شرحی از مقاومت مردم یزد در برابر ظلم و اجحافات بیحدّ و حصر قاجارها، جریان طغیان عبدالرّضاخان آخرین بازماندة خاندان خوانین یزد در واپسین روزهای سلطنت فتحعلی شاه قاجار.
اسم عبدالرّضاخان را اولین بار توی کتاب جامع جعفری دیده بودم، آن هم کاملاً اتفاقی؛ کتاب دستم بود و داشتم تندوتند ورق می زدم که یکهو صنمبانو (خواهر علیارفع خان) رسیده بود. چهل و هفت-هشت ساله نشان می داد و بیست سالی از علیارفع خان جوانتر. یک سینی نقره دستش بود و مرا که دید با دست چپ موهایش را از روی شکرپاش جمع کرده بود. پردههای حریر پنجدری توی نرمۀ بادی خنک تکان میخورد. چند قدم روی قالی مرغ و ماهی دار ابریشمی زیر پایم عقب رفته بودم. پاندول ساعت مارک فدریکو ساخت ایتالیا به نشانة اعلام شش عصر، شش بار نواخته شد. یک گربة بیدنجیلی چاق از دم پنجدری جلو دویده بود و بنا کرده بود به لیس زدن پاهای استخوانی صنمبانو. کتاب با جلد چرمیاش از دستم ول شده بود و نگاهم روی یک ماهگرفتگی کوچک، کمی بالاتر از قوزک پای راست او مانده بود.
با اشارة سر، سلام کرده بودم. سینی نقرة طرح لیلی و مجنون توی دست صنمبانو تکان خورده بود. یکی از فنجانها که پُرتر بود، لبپر خورده بود و قطرات چرب و گرم قهوه روی سفیدی سینی و درست پای دامن چینچین لیلی پخش شده بود. آویش (دختر علی ارفع خان) که نفهمیدم کی رسیده بود، آرام گربه را چیت کرده بود و یک کتاب کهنه هم توی دستش. وقتی میخواستم جامع جعفری را از جلوی پاهایم و درست وسط ترنج قالی بردارم، یک رج دندان طلا از زیر لبهای پایین صنمبانو نمایان شده بود؛ اولها فکر میکردم پوزخند میزند اما بعدها که بیشتر آنجا رفته بودم و البته با اضافه شدن دانسته هایم از قِبل چیزهایی که مردم می گفتند در مورد این به اصطلاح بیوۀ، معلومم شده بود که این حرکت او هم چیزی است شبیه به یک تیک عصبی. قسمتی از عضلههای صورت ککمکیاش بیاختیار میپرید، گوشة لبش را بالا میکشید و توی همین فرصت یک رج دندان طلا از زیر لبهای باریک و بیرنگش بیرون میزد.
آویش سینی را گرفته بود. اول صنم بانو و به دنبالش گربه بیدنجیلی از کتابخانه بیرون رفته بودند. من، کتاب به دست، مقابلش ایستاده بودم و او موهای سیاه و بلندی که نیم رخ سفید و کشیده اش را می پوشاند از توی صورت و پیشانی اش پس زده بود و تعارفم کرد به نشستن. بعد همراه کفش پاشنه بلند روباز کرم رنگی، نصفه گامی برداشت طرفم و همین طور که خم می شد یک فنجان قهوه گذاشت روی میز شطرنجی که کهنه بود و دارای یک مارک کمرنگ هرولد در گوشة چپ و دوباره و این بار آرامتر تعارف کرده بود که بنشینم. اصلاً شاید برای اینکه آن حس غریبی را در من از بین برده باشد، جَلد، کتابی را جلویم باز کرده بود که:
ـ لطفاً نگاه کنید، برای نگارش نمایشنامه به درد میخورد؟
تاریخ آتشکدة یزدان بود؛ چاپ سنگی به سال هزار و دویست و سی و یک قمری در بمبئی، به همت چاپخانة انجمن مودّت تجّار یزدی مقیم هندوستان. کاغذها رنگ به رنگ شده بود و بعضی صفحات آن قدر سست که آدم میترسید ورق بزند. جلد زرکوب داشت و بعضی صفحات آخر را موریانه سوراخسوراخ کرده بود. کاغذها بوی کهنگی و خاک میداد که همراه زُهم تند قهوه در هم میشدند. چند بار جابهجا از اول و وسط و آخر کتاب را باز کردم و سعی میکردم صفحهای را شروع کنم به خواندن اما واژگان، فرّار بودند و بدجور میگریختند از ذهنم. لق ولقِ به هم خوردن قاشق چاییخوری توی فنجان چینی آویش بود و انگار که تعمّدی داشته باشد در بر هم زدن سکوت فضا. هوا خنکتر از قبل شده بود. نرمی حریر پردهها از کنار اُرسیهای چوبی پنجدری توی هوا تاب میخورد، آرام تا جلوی صورت آویش میآمد و دوباره نرم برمیگشت عقب. آویش آن روز موهایش را نبسته بود. پیراهن آستینکوتاهی از جنس ساتن قرمز پوشیده بود و کفشهای پاشنهبلند روبازش را به نظر تازه خریده بود. نگاهم را از روی کتاب گرفته بودم:
ـ اگر یک کلیتی از کار بدانم، برای شروع بد نیست.
آویش پای چپش را که روی پای راست انداخته بود، جلوی صورت های یک جفت طاووس گوشة قالی گذاشت.
ـآقاجان گفت... آقاجان گفت خودش...
این صدای الیاس پسر کوچک علیارفع خان بود که گربه در بغل و با سرعت از پشت سرِ ما گذشت و تا بخواهم برگردم و دنبالة جملة نیمه تمامش را بگیرم، از دم پنجدری پریده بود توی حیاط؛ درست کنار حوض کاشی که فوارهاش زور میزد خود را بالاتر از پیچکهای باغچه بکشد و نمیتوانست. از پشت سفیدی پردههای حریر، آب فوّاره توی هوا اوج میگرفت و تا کمرتای پیچکها که میرسید، انگار که رمقش تمام شده باشد به یکباره وامیرفت و دوباره سقوط آزاد داشت توی حوض، اما قبل از اینکه به سطح خزه بستة حوض برسد، برخی قطراتش توی هوا پودر میشد. قطرات آب سرنگون شده از اوج فوّارة کاشی وسط حوض توی نرمهباد حیاط پودر میشد و میخورد به نرمی پردههای حریر و خنکیاش از پشت پرده میآمد تا جلوی میز شطرنج.
الیاس که از لب پنجدری پرید توی حیاط، یک لحظه توی ذهنم گذشت لابد ماهیها باید ترسیده باشند و اصلاً خواستم کتاب را پرت کنم روی میز و بدوم طرف حوض... .
نمیدانم انگار بیاختیار و سریع بلند شده بودم که آویش دستم را گرفت کشید و بعد شرمزده و مردد سر جایم نشسته بودم.
الیاس گوشهگیر و انسانترس مینمود؛ آن طور که بعدها فهمیدم شبکوری داشت. چشمهایش از چند سال پیش شروع کرده بود به کمسو شدن. آن قدری که دیگر نزدیک غروب حتّی نمیتوانست درسهایش را بخواند و تنها چند متری پیش قدمهایش را میدید. هشت-نه ساله بود با سر و صورتی زال، ترکهای و مریض احوال که جزئیاتش را خیلی بعدها از پرستار هندی و مو وزوزی شیفت آخر شبهای بیمارستان شیر و خورشید شنیدم. موقعی که دکتر کُلمن خونم را میگرفت برای آزمایش تست اوره که میگفت بایست دلیل اصلی سرگیجهها باشد و من از میان حرفهای او و پرستار مو وزوزی هندو فهمیده بودم که الیاس آسم پیشرفته دارد و آن قدر هم شدید که ممکن است به بلوغ نرسد.
آن روز آویش قسمتهای دیگر خانه را هم نشانم داده بود؛ حوضخانه با سنگهای یشم سبز کمرنگ، تالار، هشتی و اتاق بزرگی که پشت کتابخانه بود و البته پر از کتابهایی که درهم برهم و بیهیچ نظمی، همینطور به شکل ستونهایی حدوداً یک متری و بعضی هم بلندتر روی هم چیده بودند.
در نگاه اول هفت-هشت هزار کتاب، بلکه هم بیشتر به نظر میآمد. گرد و خاکی چندین ساله رویشان را گرفته بود. با احتیاط از میان کتابها گذشتیم. بعد پلّههایی پیچ درپیچ و باریک بود که به زیرزمین میرسید. به گمانم وسط پلّهها بودیم که آویش گفته بود:
ـ سرتان. مواظب سرتان باشید لطفاً.
سر من محکم خورده بود به تکه چوبی کلفت که از توی دیوار بیرون زده بود و یکی از پلّهها از زیر پای راستم در رفت. نزدیک بود سکندری بروم پایین که صدای ریزریز خندیدن بچهای توی فضای نمور و تاریک روشنای اول پلّهها پیچید. آویش پایینتر رفته بود تا کلید برق را بزند و وقتی برگشتم؛ الیاس را دیده بودم که زل زده بود به من و دم پاشنهگرد در، سیبی را گاز میزد.
توی زیرزمین، پر بود از قفسههای چوبی. چند ردیف اول کتاب و بعد هم سند و بُنجاقهای قدیمی. کمی جلوتر آرشیو روزنامة شیرکوه و معرفت یزد را همینجور با عجله و به زور چپانده بودند توی قفسهها. پشت همۀ این ها هم یک تخت بزرگ فلزی پر از کاسه قدح های چینی لعابدار، شمعدان های ورشو، هشت-نه تا قاب آینه منقّش، قلمدان های لاکی روغنی با طرح گل و مرغ، چهار صندوق هزارپیشۀ چیده شده روی هم، تیربندی از ابریشم خالص، ترمه های میررکنی، تعدادی جاروی پر طاووس، چهل-پنجاه تا سکه-های مغولی که توی یک می خوری بزرگ ریخته بودند، دو کلۀ مرمرین اسب، پوست و کلۀ خشک شدۀ دو یوز شکاری، ده-یازده تا آدمک سفالی در حال رقص و سه تا هم قرابۀ شیشه ای. یک پیرهن کرباس سفید هم دیدیم، پر از دعاهایی که با جوهر سبز رویش نوشته بودند. آویش می گفت تن پوشی بوده که عبدالرّضاخان هنگام جنگ زیر لباسهایش میپوشیده و دعای روی پیرهن را هم گفت دعای نادعلی است به خط آمیزممصادق نیریزی برای حفظ و حراست بدن مرد جنگنده از چشمزخم گردون و تیر و نیزۀ دشمن گویا.
سماورهای نقره کار روسی، تابلوهای رنگ و روغن نیمهکاره از یک دخترک مینیاتوریِ تاربه دست که گویا همگی تصاویری تخیلی بودند از همسر جوان و جدیدالاسلام عبدالرّضاخان. چند بسته مشروب اصل فرانسه همراه باند رول ادارة انحصار تریاک و مشروبات با تاریخ شهریور هزارو سیصدوهجده و اسکناسهای ده-تومانی بانک شاهی انگلیس دارای مهر «قابل مبادله فقط در یزد» که رویشان عکس ناصرالدّینشاه داشت و بیرون که میآمدیم شمشیر و تفنگ سرپر عبدالرّضاخان را هم دیدیم که آویخته بودند به دیوار همراه یک باروتدان مسی و چند گلولة سربی بزرگ هم کنار دیوار، زیر همۀ این ها بود و آویش حروف برجسته S.P.R را با انگشت اشارة دست راست روی یکی شان نشانم داد.
آشناییام با آویش سر قضیة همان نگارش نمایشنامه بود. نوزده ساله بود و چند سالی بزرگتر از سنّش نشان می داد. این دید و بازدید خانگی بود تا که شنبۀ بعدش توی دانش سرا رفتم سر کلاس و دیدم آویش هم جزو شاگردهایم است. دخترها یکییکی بلند میشدند، به خواست من خودشان را معرفی میکردند و به او که رسید؛ لبخندی و بدون ذکر نام تنها اظهار خوشوقتی از دیدار مجدد.
البته تقصیر خودش شد وگرنه من هرگز نمیخواستم بروز بدهم آن دیدار مختصرِ چند روز قبل یا حتّی همان چند تماس تلفنیمان را. جلسة اولم بود و توی دفتر، خانم مدیر که با فامیلی شوهرش جبروتی صدایش میکردند، بنا کرده بود به روضه خواندن:
ـ اینجا یزد است همکار محترم. امروز صبح بنده کار داشتم وگرنه حتماً حتماً برای معارفة شما میآمدم. همکار محترم نباید اختیار خودتان را دست این دخترها بدهید. برای خودتان میگویم. علیالخصوص که جنابعالی مجرد هم تشریف دارید.
این آخری را که گفت، نیش چند تا از دبیرهای مرد باز شده بود. البته زنها مثل همیشه دنبال درد دلهای خودشان بودند و از این بابت به نفع من شد.
یکی از دبیرهای مرد که ریش ستّاری داشت، قندان بلور روی میز را برداشت و گرفته بود جلویم. استکان چایی را که داشت توی دستم سرد میشد، گذاشتم روی میز، درست وسط خطّی که ترک برداشته بود. گره کراواتم را شلتر کردم، بعد عذرخواهی و سیگاری گیراندم. خانم جبروتی ادامه داد:
ـ خلاصه باید حواستان جمع باشد، محیط شهرستان غیر از محیط تهران است.
خانم مدیر عینک نداشت اما نمیدانم چرا همهاش فکر میکردم باید داشته باشد و اصلاً شاید اگر عینک میزد، آن دماغ قلمبهاش این طور توی ذوق نمیزد.
ـ اینجا یزد است عزیزم، آب بخورید سر صلات ظهر، کوس رسواییتان را دم بازار شازده فاضل زده اند.
این را دبیر زبان گفته بود، خانم تمدن. تازه رسیده بود و برعکس خانم مدیر عینک داشت. دامن مشکی ساده پوشیده بود و غب غبهایش آدم را یاد سگهای توی فیلمهای خارجهای میانداخت. دهانش به نظر موقع حرف زدن خشک میشد و صدای کلفتش که توی فضا پیچید، یک دفعه زنها همه برگشتند طرف من. با نگاه خریداری هیکل گندهاش را ورانداز کرده بودم و هر چهار دبیر زن پوزخندم زدند و من میخواستم سرش داد بکشم که آخر به تو چه مربوط زنیکة خپل. دهانم خشک شده بود و اصلاً نفهمیدم فرّاش دانش سرا چه مدّت است سینی به دست، جلویم ایستاده بود که یکی از دبیرها، به گمانم دبیر فیزیک، با جنباندن سبیل پرپشتش اشارهام کرد و بعد خم شدن فرّاش، نصفه سیگارم را توی سینی خاموش کردم و لیوان آب را که برمیداشتم، از فرّاش عذر خواسته بودم.