از غارت خیمههای حرم تا اسب تاختن بر بدن» و آنچه در روز پس از شهادت رخ داد.
به گزارش
تابناک همدان، پس از به شهادت رسیدن امام حسین (ع)، مردی از بنی نهشل از قبیله تمیم نزدیک آمد و شمشیر امام حسین (ع) را به غنیمت برد. قیس بن اشعث کنْدی ردای حضرت را برداشت. اسحاق بن حَیوه حضرمی پیراهن ایشان را ربود. بحر بن کعب تمیمی نیز شلوار ایشان را برد و حضرت را عریان گذاشت.
مردم (از هر سمت و سو) فریاد برآوردند: «حسین کشته شد، حسین کشته شد!» سُوید بن عمرو که از اصحاب امام (ع) بود و ایشان را تا رمق آخر یاری مینمود، با جراحتهای فراوان در بین کشته شدگان افتاده بود، با شنیدن این جمله در خود اندک توانی یافت و از جا برخاست و با چاقویی که همراه داشت، شروع به مبارزه نمود تا سرانجام زید بن رُقاد جنبی و عروه بن بطّار تغلبی به یاری هم او را کشتند؛ بدین ترتیب وی آخرین کسی بود که از یاران امام حسین (ع) به شهادت رسید.
مرقّع بن ثُمامه اسدی نیز بر دو زانو تکیه زده بود و تیرهایش را اطراف خود پراکنده ساخته، به دشمنان تیراندازی کرد. شماری از افراد قبیله اش (بنی اسد) نزد او آمدند و او را امان دادند. وقتی به سوی آنان رفت، او را نزد عمر بن سعد بردند. عمر بن سعد در آن هنگام که امام حسین (ع) به شهادت رسید، در خیمه خود به سر میبرد. برخی به سنان بن انس که شخص عاقلی نبود، گفتند: «تو حسین بن علی فرزند فاطمه دختر رسول الله را کشتی. تو بزرگترین شخصیت عرب را که آمده بود تاج و تخت آنان را نابود سازد، به قتل رساندی! پس نزد فرماندهان خود برو و از آنان پاداش کارت را بخواه که اگر تمام دارایی خودشان را به تو بدهند، باز هم کم است!»
سنان سواره به سوی خیمه عمر بن سعد رفت و مقابل آن ایستاد و با صدای بلند چنین رجز خواند: «خرجین هایم را پر از طلا و جواهر ساز که من پادشاه پرده دار را کشتم. من کسی را کشتم که نیکوترین مردم از نظر پدر و مادر و از جهت اصل و نسب بود!» عمر بن سعد که کلام او را شنید، به اطرافیانش گفت: «او را نزد من بیاورید.» وقتی سنان را نزد او آوردند، چوب دستی اش را به سویش پرتاب کرد گفت: «ای دیوانه! شهادت میدهم که تو دیوانهای هستی که هرگز عاقل نبوده ای! تو این سخنان را میگویی؟! به خدا قسم اگر ابن زیاد این سخنانت را میشنید، گردنت را میزد!»
غارت خیمههای حرممیدان دار روز عاشورا شمر بن ذی الجوشن بود و سنان بن انس همْدانی در زیر مجموعه او قرار داشت. پس از اینکه امام حسین (ع) کشته شد و خَولیّ سرش را به خیمه عمر بن سعد فرستاد، شمر با شماری از پیاده نظام به خیمهها حمله کرد، تا به علی بن الحسین رسیدن در حالی که وی در بستر بیماری افتاده بود. برخی همراهان از شمر پرسیدند: «او را نکشیم؟» حُمید بن مسلم ازدی که همراهشان بود، گفت: «سبحان الله! او جوانکی بیش نیست! نوجوانها را بکشیم؟!» پس او را کم سن و سال شمردند و نکشتن، همچنین دو پسر عمویش، حسن بن الحسن (المثنی) و برادرش عمر بن الحسن را.
مردم به سوی زنان، اموال و دارایی ایشان مانند زر و زیور و شتران حمله بردند و غارت کردند. حُمید بن مسلم ازدی نقل میکند: «به خدا قسم زنان و دختران را میدیدم که با تلاش فراوان سعی میکردنند پیراهنی را که بر تن دارند، از آنان نبرند؛ اما سر انجام مغلوب میشدند!» عُقبه بن سِمعان، غلام امام حسین (ع) را که در میان خیمهها پنهان شده بود، نزد عمر بن سعد بردند. عمر از او پرسید: «تو کیستی؟» گفت: «من برده ام.» عمر سعد آزادش کرد و به سوی خیمه گاه حرم رفت. برخی از زنان که او را از کوفه میشناختند، در برابر او فریا برآوردند و از او خواستن آنچه را لشکریان ربوده اند، پس بگیرد و به آنها بدهد تا خود را بپوشانند!
حُمید بن مسلم نقل میکند: عمر سعد فریاد برآورد: «هیچکس حق ندارد وارد خیمههای این زنان شود و هر کسی چیزی را از آنان ربوده، برگرداند»؛ اما هیچکس آنچه را برده بود، برنگرداند. همچنین گفت: «کاری با این جوان بیمار نداشته باشید.» [ یاگفته است: «هیچکس حق ندارد به این جوان بیمار معترض شود.»]آنگاه به گروهی که همراهش بودند، گفت: «مزاحم آنان مشوید و مراقب باشید کسی از آنها نگریزد»، سپس به خیمه خویش بازگشت.
اسب تاختن بر بدن امام حسین (ع)پیش از این گذشت که عبیدالله بن زیاد در نامهای به عمر بن سعد نوشته بود: «پس از کشتن حسین بن علی، بر او اسب بتازان و سینه و پشت او را با سم اسبان لگدمال کن؛ چرا که وی تفرقه افکن، عصیانگر، قاتع رحم و ستمکار است! و من میدانم که پس از مرگ این کار سودی نمیبخشد؛ اما بر تو باد که پس از کشتن او با وی چنین کنی.» به همین دلیل عمر بن شعد در میان همراهان خود فریاد برآورد: «چه کسی داوطلب است تا بر بدن حسین اسب بتازاند؟» ده نفر داوطلب این کار شدند؛ از جمله اسحاق بن حَیوه حضرمی و احبش بن مَرثِد حضرمی، آنان با اسبان خود بر بدن حضرت تاختند و استخوانهای پشت و سینه او را خُرد کردند.
ابی مخنف گوید: به من خیر رسیده است که پس از این واقعه، احبش در جنگی شرکت داشت که تیری بی نشان به قلبش خورد و او را از پای درآورد؛ اما اسحاق بن حیوهٔ حضرمی به پیسی مبتلا شد.
خزاعی گوید: در روز عاشورا از امام زین العابدین درباره علامتی که بر پشت امام حسین (ع) بود پرسیده شد، فرمود: «این اثر کیسههایی است که بر دوش خود میگذاشت و به خانه بیوه زنان، یتیمان و مستمندان میبرد.»
امام باقر (ع) فرمود: «در بدن حضرت سیصد و بیست زخم نیزه، تیر و شمشیر بود» و امام صادق (ع) فرمود: «بر بدن ایشان سی و سه جای نیزه و سی و چهار زخم شمشیر وجود داشت.»
سنان بن انس سر امام (ع) را با خَولیّ نزد عمر بن سعد فرستاد و در همان روز عمر، خولی را همراه با حضرت نزد ابن زیاد روانه کرد و حُمید بن مسلم ازدی را همراهش فرستاد. حمید بن مسلم میگوید: عمر بن سعد مرا (به کوفه) فرستاد تا خبر سلامتش را به خانواده او برسانیم و مژده پیروزی وی را بدهم.
طبری آورده است: خولی به دارالاماره رفت، اما دروازه را بسته یافت؛ به همین دلیل به خانه خود رفت. همسرش نوّار _ دختر مالک حضرمی _می گوید: از او پرسیدم: «چه داری؟» گفت: «برایت گنج زمانه را آورده ام؛ این سر حسین است.» آنگاه سر را در ظرف سفالین بزرگی پنهان ساخت (نه در تنور). گفتم: «وای بر تو! مردم طلا و نقره آورده اند، آنگاه تو سر پسر دختر پیامبر را آورده ای؟! به خدا قسم هرگز هم بالین تو نخواهم بود.» به حیاط خانه رفتم؛ اما همچنان نوری را مشاهده میکردم، گویا عمودی درخشان از آسمان به ظرف سفالین میتالید و نیز پرندگان سفیدی را دیدم که گرداگرد ظرف پرواز میکردند.
روز یازدهم عمر بن سعد روز عاشورا و فردای آن را تا وقت ظهردر کربلا ماند تا بر کشتگان خود نماز بخوانند و آنان را به خاک بسپارند. سرهای اهل بیت و اصحاب امام حسین (ع) را با خود برداشتند که شمارشان هفتاد و دو تا بود.
قبایل حاضر برحسب تعداد پیکارجویان حاضر در جنگ و عدد کسانی که کشته بودند، سرهای کشتگان را تقسیم کردند. قبیله هوازن که همراه شمر بن ذی الجوشن بود، بیست سر در اختیار داشت؛ بنی تمیم هفده سر، بنی کنده به ریاست قیس بن اشعث سیزده سر؛ مَذحِج هفت سر؛ بنی اسد شش سر و هفت سر باقی مانده در اختیار دیگر سپاهیان بود.
عمر بن سعد به حُمید بن بُکیر احمری دستور داد تا با صدایی بلند، مردم را به حرکت به سمت کوفه دعوت کند و نیز دستور داد علی بن الحسین (ع) را که بیمار بود، بر شتر سوار کنند؛ همچنین دختران، خواهران حسین بن علی (ع) و دیگر کودکان را.
ابومخنف به نقل از قُرّه بن قیس تمیمی میگوید: زینب _ دختر فاطمه _ را از کنار نعش برادرش حسین عبور دادند. هرگز از یاد نمیبرم او را در حالی که میگفت:
«یا محمداه، یا محمداه، صلّی علیک ملائکه السماء! هذا الحسین بالعراء، مُرَمّل بالدّماء، مُقَطَعُ الاعضاء. یا محمداه، و بناتک سبایا و ذریّتک مَقتَله تَسفی علیها الصّبا: یا محمداه، یا محمداه! درود فرشتگان آسمان بر تو باد! این حسین است که غرقه به خون در بیابان افتاده، اعضای بدنش از یکدیگر جدا شده است! یا محمّداه، دخترانت را به اسیری میبرند و فرزندان تو کشته شده اند و باد صبا بر آنها میوزد!»
قره بن قیس میگوید: «به خدا قسم دوست و دشمن رابه گریه انداخت و در آنجا بود که زنان صدای خود را به ناله بلند ساختند و بر صورت خویش زدند!»
به خاک سپردن کشتگانیک روز پس از رفتن لشکریان، شماری از بنی اسد که ساکن آن ناحیه بودند، بیرون آمدند و پیکر امام حسین (ع) و اصحابش را به خاک سپردند؛ بدین ترتیب که امام (ع) را در همان مکان فعلی دفع کردند، فرزندش علی بن الحسین… را در زیر پای او به خاک سپردند؛ اما دیگر شهدای اهل بیت و اصحاب حضرت را جمع کردند حوالی پایین پای امام (ع) در یک گودال دفع نمودند، مگر عباس بن علی؛ که او را در همان جایی که به شهادت رسید، یعنی در راه مشرعه آب که مرقد فعلی اوست، به خاک سپردند.
شهدای بنی هاشم که عبارتند از: برادران، برادرزادهها و پیر عموهای حضرت (جعفر و عقیل)، همه در زیر پای ایشان در مرقد فعلی دفن گردیدند؛ بدین ترتیب که یک گور جمعی برایشان حفر شد و همه در آن قرار داده شدند [مگر عباس بن علی]؛ اما علامتی که نشان دهنده قبر آنان باشد، نیست و زائران حضرت رو به پایین پای امام حسین (ع) میکنند و به شهدا سلام میدهند. گفته میشود نزدیکترین شخص به حضرت علی بن الحسین است.
سر امام حسین (ع) در مجلس ابن زیادگذشت که خَولیّ بن یزید اصبحی از قبیله همدان، پس از شهادت امام حسین (ع) در روز عاشورا، سر حضرت را به سوی کوفه آورد. او شبانه به کوفه رسید و شب را در خانه خویش به صبح رساند، آنگاه همراه حُمید بن مسلم ازدی، سر را نزد ابن زیاد برد.
ابومخنف به نقل از حمید بن مسلم ازدی میگوید: عمر بن سعد مرا به سوی خانواده خود فرستاد تا خبر سلامتش را به آنها برسانم و مژده پیروزی او را بدهم. من خبر را به آنان دادم و (شب را به صبح رساندم)، آنگاه به سوی دارالاماره آمدم و دیدم همه سرها را نزد ابن زیاد برده اند. ابن زیاد به مردم اجازه ورود داد و به همین دلیل ورود برای همگان آزاد بود. من با دیگر مردم، وارد شدم. سر حسین را دیدم که در مقابل ابن زیاد نهاده شده است و ناگهان ابن زیاد را نگریستم که پیاپی با چوب دستی اش به دندانهای حسین، ضربه میزند. زید بن ارقم (از اصحاب پیامبر (ص) از نصار) که در مجلس حضور داشت، به وی گفت: «این چوب دستی را از این دو لب و دندان دور ساز! به خدایی که جز او خدایی نیست قسم، من دولبان رسول الله را دیدم که این دو لب را میبوسید!» آنگاه صدای گریه اش بلند شد. ابن زیاد پاسخ داد: «خدا چشمانت را گریان سازد! به خدا سوگند اگر پیرمرد نبودی که خرفت شدهای و عقلت زایل گردیده، بی تردید گردنت را میزنم.»
زید بن ارقم به پا خاست و در حالی که از مجلس بیرون میرفت، گفت: «بنده ای، بنده دیگری را به مقامی میرسانَد، اما وی (بنده به مکنت رسیده) بندگان خدا را ارث پدری خویش میداند! شماای جماعت اعراب، از امروز به بعد بردهای بیش نیستید! شما فرزند فاطمه را به قتل رساندید و پسر مرجانه را به خویش امیر ساختید. او هم نیکان شما را میکشد و بدان شما را به کار میگیرد. شما به ذلت و خواری راضی شدید و دور باد هر آن کس که به ذلت راضی باشد!» آنگاه رو به ابن زیاد کرد و گفت: داستانی برایت بگویم که از این سختتر باشد: روزی رسول خدا (ص) را دیدم که حسن را بر پای راست و حسین را بر پای چپ خود نشانده بود، آنگاه دست بر سر آن دو گذاشت و فرمود: «خداوندا، من این دو تن را به تو و نیکوکاران باایمان میسپارم»؛ اما توای پسر زیاد، با امانت رسول خدا (ص) چه کردی!
ابن زیاد از قیس بن عبّاد بکری که از تابعین بود و در مجلس حضور داشت، پرسید: «درباره من و حسین چه میگویی؟!» وی پاسخ داد: «در روز قیامت، جد و پدر و مادر او، وی را شفاعت میکنند و جد و پدر و مادر تو نیز میآیند و تو را شفاعت میکنند!» ابن زیاد از این سخن بر آشفت و او را از مجلس بیرون کرد.
کاروان اسیران در مجلس ابن زیادآنگاه خانواده امام حسین (ع) را وارد مجلس ابن زیاد کردند. زینب دختر فاطمه (ع) با پوشیدن کهنهترین لباس، خود را در میان جمعیت پنهان ساخته بود، علاوه بر اینکه کنیز کانی داشت که گرداگردش را گرفته بودند. او وارد مجلس شد و در بین آنان نشست، در حالی که کنیز کان ایستاده بودند. ابن زیاد که این حالت را دید، پرسید: «این زن نشسته بر زمین کیست؟» نه او سخن گفت و نه کنیز کانش. ابن زیاد این پرسش را سه بار تکرار کرد، آنگاه یکی از کنیزکان گفت: «او زینب دختر فاطمه است!» ابن زیاد گفت: «سپاس خدای را که شما را رسوا ساخت و کشت و داستان ساختگی شما را باطل کرد» زینب پاسخ داد: «سپاس خدای را که ما را با محمد (ص) گرامی داشت و از پلیدیها پاک گردانید. این گونه که تو میگویی، نیست؛ زیرا شخص فاسق رسوا میشود، و گناهکار، دروغ میگوید و او کس دیگری جز ماست!» ابن زیاد پرسید: «کار خدا را درباره خانواده خویش چگونه دیدی؟» زینب پاسخ داد: «آنان کسانی بودند که کشته شدن در تقدیرشان بود، پس به سوی خابگاه ابدی خویش شتافتند و خداوند (در روز قیامت) شما را رو در روی هم قرار میدهد تا نزد وی احتجاج کنید و او میانتان داوری خواهد کرد!» ابن زیاد از این کلام بر اشفت و لبریز از خشم گردید و گفت: «خداوند با کشته شدن حسین تغیان گر و مخالفان اسیان گر از اهل بیت تو، دل من را شفا بخشید!» زینب از این سخن گریست، سپس گفت: «بزرگ خاندانم را کشتی و خانواده ام را نابود کردی، و شاخه هایم را بریدی (فرزندانم را کشتی) و ریشه ام را بر کندی؛ اگر شفای تو در این است، البته شفا یافتی!» ابن زیاد گفت: «این زن با سجع (با قافیه و شعرگونه) سخن میگوید؛ به جانم سوگند که پدرش نیز با سجع و شعر سخن میگفت!» زینب به پاسخ داد: «زن را با سجع و قافیه چه کار؟ من از آن بی نیازم، لیکن از سوز دل میگویم.»
ابن زیاد به علی بن الحسین نگاهی افکند و گفت: «نام تو چیست؟» فرمود: «من علی بن الحسین هستم.» ابن زیاد گفت: «مگر خدا علی بن الحسین را نکشت؟» پاسخی نداد. ابن زیاد گفت: «تو را چه شده است که سخن نمیگویی؟» فرمود: «برادری داشتم که نام وی نیز علی بود مردم او را کشتند.» عبدیدالله گفت: «خداوند او را کشت!» ایشان سکوت کرد و پاسخی نداد. ابن زیاد گفت: «تو را چه شده است که سخن نمیگویی؟» آنگاه امام سجاد (ع) این دو آیه قرآن را خواند: «اللَّهُ یَتَوَفَّى الْأَنْفُسَ حِینَ مَوْتِهَا (خداوند جانها را هنگام مرگ به تمامی باز میستاند) وَ ما کانَ لِنَفْسٍ أَنْ تَمُوتَ إِلَّا بِإِذْنِ اللَّهِ (هیچ کس جز به اراده خدا نمیمیرد).
ابن زیاد گفت: «به خدا قسم تو از آنان هستی و جرأت آن را داری که پاسخ من را بدهی! قدرت حاضر جوابی در برابر مرا داری!» سپس به مّری بن معاذ احمری که یکی از سربازان در گاهش بود، رو کرد و گفت: «وای بر تو، او را بکش!»
در این هنگام زینب به برادرزاده اش چسبید و به ابن زیاد گفت: «ای پسر زیاد، جانهایی که از ما ستاندی و را بس! از ریختن خون ما سیراب نشدی؟ کسی را از ما باقی نگذاشتی.» آنگاه امام سجاد (ع) را در آغوش گرفت و به ابن زیاد گفت: «تو را به خدا سوگند میدهم، اگر خدا را باور داشته باشی، اگر بخواهی او را بکشی، باید مرا نیز با او بکشی.» در اینجا بود که امام سجاد (ع) با صدایی بلند به ابن زیاد گفت: «اگر در بین تو و این زنان، خویشاوندی هست، مرد پرهیزگارری را با آنان همراه ساز تا با رفتاری مسلمان وار آنان را همراهی کند. [ و سپس مرا بکش].»
ابن زیاد به آن دو نگریست و گفت: «شگفتا! رَحِم چهها که نمیکند! به خدا اگر او را میکشتم، دوست داشت با وی کشته شود. جوانک را رها کنید؛ همین بیماری، او را بس!» سپس دستور داد تا سر امام حسین (ع) را بر نیزهای قرار دهند و در کوفه در کوچهها و در میان قبایل بگردانند.
از زید بن ارقم نقل شده است: در بالاخانهای بودم، سر مبارک که بر نیزهای قرار داده شده بود، از جلوی من گذشت، صدایش را شنیدم که این آیه را تلاوت میکرد: «أَمْ حَسِبْتَ أَنَّ أَصْحَابَ الْکَهْفِ وَالرَّقِیمِ کَانُوا مِنْ آیَاتِنَا عَجَبًا»: (آیا تو گمان میکنی که [داستان]اصحاب کهف و روستای رقیم از آیات و نشانههای شگفت ما بوده اند؟) به خدا سوگند، از شنیدن این کلمات، مو بر تنم راست شد، با صدایی بلند به او گفتم: «به خدا قسم، سر توای پفر رسول الله، عجیبتر است، عجیب تر!»
موضع گیری ابن عفیف ازدی ابن زیاد دستور داد تا مردم را برای نماز جماعت در مسجد فرا بخوانند. همه در مسجد بزرگ شهر اجتماع کردند، ابن زیاد بیرون آمد و بر بالای منبر قرار گرفت و گفت: «سپاس خدا را که حق و صاحبان حق را آشکار ساخت و پیروزی را از آنِ امیرالمؤمنین یزید بن معاویه و طرفداران او قرار داد و این دروغگو فرزند دروغگو، حسین بن علی و پیروانش را کشت!» عبدالله بن عفیف ازدی (از تیره بنی غامد) شخصی نابیتا و از شیعیان علی بود که بیشتر اوقاتش را در مسجد کوفه میگذراند و صبح تا شب در آنجا نماز میخواند. تا وی این جملات را از ابن زیاد شنید، خشمگین شد و باعصبانیت از جا برخاست و گفت: «ای پسر مرجانه! دروغگو فرزند دروغگو، تو و پدرت هستید و کسی امارت را به تو داد و پدرش. فرزندان انبیا را میکشید و آنگاه سخن صدّیقین را بر زبان جاری میسازید؟!»
ابن زیاد به سربازانش دستور داد: «او را نزد من بیاورید.» آنان به وی حمله بردند و دستگیرش کردند. عبدالله بن عفیف با صدای بلند، شعار معروف ازدیان را سر داد: «یا مبرور!» آنگاه شماری از جوانان ازدی از جا بر خاستند و او را از دست سربازان نجات دادند و به سوی خانه اش بردند. ابن زیاد (شبانه) کسانی را فرستاد تا او را بیاورند. او را کشت و دستود داد تا در شوره زار به دار بیاویزند؛ که چنین کردند.
سرهای شهیدان در برابر یزیدبا وجود شورش عبدالله بن عفیف ازدی، ابن زیاد، ابا بُرده بن عوف ازدی و طارق بن ابی ظبیان ازدی را احضار نمود و آنان را همراه زحر بن قیس جُعفی (از بنی کنده) برای حمل سر امام حسین (ع) و یارانش روانه شام کرد.
سبت ابن جوزی در کتاب خود به نقل از زهری آورده است: زمانی که سرها به شام رسید، یزید در تفریحگاه خود بالای کوه جَیرون بود، وقتی آنها را از دور دید، چنین سرود:
آنگاه که آن کاروانها هویدا شدند و آن خورشیدها بر بلندیهای جَیرون درخشیدند، کلاغ فریادی برآورد و من گفتم: ناله کنی یا نکنی، من حساب خویش را با پیامبر تسویه کردم!
کلبی به نقل از غاز بن ربیعه حمیری نقل میکند که من در دمشق، نزد یزید بودم زمانی که زحر بن قیس جعفی بر او وارد شد. یزید گفت: «وای بر تو، چه آوردی؟ چه داری؟» زحر بن قیس پاسخ داد: «بشارت باد بر توای امیرالمؤمنین، مژده فتح و پیروزی را! حسین بن علی با هجده نفر از اهل بیت و شصت نفر از اصحاب و پیروانش به سوی ما آمدند. ما هم به سویشان رفتیم و از آنان خواستیم تا تسلیم شوند و به فرمان امیر عبیدالله بن زیاد گردن نهند، و گرنه با آنان میجنگیم. آنها جنگ را اختیار کردند؛ آنگاه با طلوع آفتاب بر آنان و از هر سو محاصره شان کردیم. جنگ در گرفت و شمشیرها بود که بر سر آنان فرود آمد تا همه را به خاک و خون کشیدیم. پیشکش تو بار مردگانی که بدن هایشان عریان است، و لباس هایشان خاک آلود، و گونه هایشان بر خاک؛ آفتاب آنها را میسوزاند، باد بر پیکرشان میوزد، تنها کرکسان و عقابها در آن بیابان خشک به دیدارشان میروند!»
سر حضرت را در تشتی گذاشتندو مقابل یزید نهادند؛ او نیز با چوب دستی اش شروع به ضربه زدن به دندانها نمود، درحالی که این شعر عبدالله زِبَعری را میخواند:ای کاش بزرگان خاندانم که در جنگ بدر کشته شدند، میبودند و میدیدند چگونه خزرجیان از اثر نیزهها بی تابی میکنند! ما قهرمانان خاندان آنان را کشتیم و با جنگ بدر سر به سر کردیم و با آنان بی حساب شدیم؛ و نیز سبط ابن جوزی آورده است: در همه نقلها آنچه درباره یزید شهرت دارد، این است که در آن هنگام که سر در برابر او قرار گرفت، در حالی که از پیش، شماری از بزرگان اهل شام را گرد خویش جمع کرده بود، با چوب خیزران به دندانها زد و این ابیات را… خواند. تا جایی که ابویعلی در کتاب «الوجهین و الروایتین» به نقل از احمد بن حنبل آورده است: «اگر این مطلب درباره یزید درست باشد، قطعاࣧ او فاسق شده است.» مجاهد نیز گفته است: «قطعا او منافق شده است.» شعبی آورده است که یزید این دو بیت را خود افزود:
بنی هاشم با حکومت و پادشاهی بازی کرد، و گرنه نه دینی بوده و نه وحیی نازل شده است. من از فرزندان خندف نیستم اگر از فرزندان احمد انتقام کار هایش را نگیرم!
و زمانی که همه سرها را در برابر یزید گذاشتند، او این بیت شعر مُرّی بن معاذ را خواند: «شمشیر هایمان سر مردانی را شکسته است که بر ما گرامی بودند؛ اما اینان جفاکار و ستمگر بودند!»
یحیی بن حَکَم (برادر مروان) که در مجلس حاضر بود، این بیت را سرود: «کشته شدگان طَفّ (کربلا) از حیث خویشاوندی نزدیکترند از عبیدالله بن زیاد پست بی اصل و نسب. نسل سمیه (مادر عبیدالله) مانند ریگ بیابان (بسیار) باشند، اما دختر رسول خدا نسلی نداشته باشد!» یزید به سینه او ضربتی زد و گفت: «ساکت شو.»
آنگاه دستور دادتا مردم وارد شوند. مردم وارد شدند در حالی که سر در مقابل یزید قرار داشت و با چوب دستی اش به لبها میزد!
یکی از جمله افرادی که بر یزید وارد شدند، ابوبرزه اسلمی انصاری از اصحاب پیامبر (ص) بود. او که این منظره را مشاهده کرد، لب به اعتراض گشود و گفت: «با این چوب دستی به لبان حسین میزنی؟ چوب به جایی میزنی که بارها رسول خدا (ص) را دیدم آن را میمکید! بدانای یزید که تو در روز قیامت درحالی حاضر میشوی که شفاعت کننده ات عبیدالله بن زیاد است و او (حسین) میآید، در حالی که شفاعت کننده اش محمد (ص) است.» سپس از جا برخاست و از مجلس بیرون رفت.
هند دختر عبدالله بن عامد بن کریز _ همسر یزید _ سخنان رد و بدل شده در مجلس را شنید، آنگاه سرش را پوشاند و بیرون آمد و گفت: «ای امیر مؤمنان! این سر حسین پسر فاطمه دختر رسول الله است؟» گفت: «آری، بر او بنال و مجلس عزایی برای پسر و دختر پیغمبر، بزرگمرد قریش بر پا کن؛ ابن زیاد درباره اش شتاب کرد و او را کشت.»